ترانهترانه، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 1 روز سن داره

روياي زندگي مامان و بابا

نگرانی های مادرانه ، نگرانی های پدرانه

خانم خوشگله سلام بابا چند روز پیش خونه عمو محمد اینا تو خواب مریض شده بودی و هر چی خورده بودی بالا آوردی. به اندازه تمام عمرم ترسیدم و فکرای بد کردم. آخه می دونی من یه کم حالتای بدو تصور می کنم ( کار بدیه باید ترکش کنم) شانس آوردیم که مامان بزرگت هنوز پیش ما بود و با روشهای سنتی تو رو روبراه کرد. تا صبح نتونستم بخوابم، وقتی مامانت گفت دوباره یه کم غذا خوردی خیلی خوشحال شدم و خدا رو شکر کردم. این از عظمت خداست که با اومدنت پدر و مادری که تازه دارن با دستاشون لمست می کنن اینقدر وابسته به تو کرده شاید جنس نگرانی من و مامان خوشگلت فرق داشته باشه اما همش بر اساس عشقه این نگرانی های مادرانه، نگرانی های پدرانه خدا رو شکر الان ک...
31 مرداد 1391

نوزاد زبل و کوچولوی من

سلام نوزاد کوچولوم. اونقدر شیرین کاری داری که نمیدونم از کدومش بگم. راستشو بخوای جمعه مامان جون دمر خوابونده بودت و تو بیدار بودی و گرسنه. وقتی گرسنه هستی اونقدر حرکات بامزه از خودت در میاری که نگو. داشتی با دهنت دنبال یک چیزی میگشتی که بکنی توی دهنت و بخوری ولی به نتیجه نمیرسیدی که یکدفعه یک غلت خوشکل زدی و طاق باز شدی. اولش ما فکر کردیم اتفاقی بوده ولی دوباره چند ساعت بعدش که مامان جون عوضت کرده بود دوباره همون جوری خوابوندت . منم دوربینو اوردم و آماده کردم که اگر برگشتی ازت فیلم داشته باشم. دوباره همون حرکت رو تکرار کردی. فدای اون شیطنت بی صدات برم دختر خوشگلم. قبل از این یکی دوبار که روی دست خوابونده بودیمت خودتو طاق باز کرده بودی. پ...
22 مرداد 1391

روز تولدت

سلام بابا ترسیدم جزییات روز تولدت یادم بره برا همین با پیشنهاد مامانی یه خورده از روز 8 مرداد برات مینویسم. صبح خیلی زود مامانت منو بیدار کرد آخه بعد از سحری یه کم خوابیدم دنبال مامان جونت رفتیم و با شوق رفتیم بیمارستان. من تو پذیرش اورژانس بیمارستان بهمن مشغول پر کردن فرمها شدم و شماها رفتن بلوک زایمان راستش وقتی فرمهای رضایت عمل رو پر می کردم یه کم دلم میلرزید. وقتی اومدم بالا شماها رفته بودین تو و من و مامان جونت نشستیم به انتظار. بیشتر بچه ها یه ایل دنبالشون بود ولی من و مامان جونت تنمهای تنها بودیم. مامان جونت رفت بخش پذیرش ببینه اتاق تکی گیرمون میاد یا نه که خدا رو شکر گذاشتنمون تو نوبت. بچه ها یکی یکی دنیا میومدن و من داشتم از...
22 مرداد 1391

امروز بابایی رفته ماموریت

ترانه جونم امروز بازم بابایی رو فرستادن ماموریت اهواز. خیلی دلم براش میسوزه توی این گرما میفرستنش. کاراش خیلی زیاد شده و سرش حسابی شلوغه. قراره 15 شهریور هم شرکت بابایی شام بده به کارمنداش به همراه خانوادهاشون. فکر کنم اولین جایی که سه تایی بصورت رسمی میریم شام اونجاست. مثل اینکه همکارای بابایی منتظر دیدن روی ماه تو هستن.
21 مرداد 1391

بالاخره شماره عکسهای بارداریمو امروز سفارش دادم

بعد از یکماه بالاخره امروز وقت کردم که شماره عکسهایی که میخواستم رو برای آتلیه گلفام میل زدم. الان یکماه میشه که من و بابایی رفته بودیم آتلیه و عکس بارداری گرفته بودیم ولی سفارش نداده بودیم شماره عکسامونو. اگر بهتر شم تو رو هم میبرم و چند تا عکس نوزادی ازت میگیرم. هرچند که خاله فائزه و من هر روز کلی عکس خوشگل ازت میگیریم. ...
21 مرداد 1391

یک روز خسته کننده و پر استرس برای من و ترانه

پنج شنبه ساعت 11که پاشدی شیر بخوری دیدم دهنت برفک زده . کلی استرس گرفتم و نشستم به گریه کردن. بعدش اومدم عوضت کنم که بریم دکتر دیدم پاهاتم حساسیت شده. دیگه منو بگی از ناراحتی و استرس داشتم میمردم. هر جا هم زنگ میزدیم که نوبت بگیریم دکتر متخصص نداشتند. بالاخره با بابایی و مامان جون رفتیم اورژانس مرکز طبی کودکان.اونقدر حالم بد شد که نه نظمی نه بهداشتی نه ترتیبی....... همش ناراحت بودم که الان تو ممکنه مریضی این بچه هایی که اینجا هستند رو بگیری....خودم هم حسابی ضعف و لرز کرده بودم. بالاخره بعد از کلی معطلی ساعت حدود 7 بعد ازظهر رسیدیم خونه. الان که میبینم برفکت خیلی بهتره. پاهاتم بهتر شده.ولی کلی مامانو ترسوندیا...........ولی یک چیز آویزه گو...
21 مرداد 1391

ناف کوچولوت افتاد

سلام دختر عزیزم. الهی که من فدات شم چهارشنبه شب که مامان جون طاهره داشت لباساتو عوض میکرد دیدیم که نافت افتاده.... به سلامتی مبارک باشه انشاالله.
21 مرداد 1391

سلام بابایی

سلام بابایی دیشب اولین شب از شبهای قدر و شب ضربت خوردن امیرالمومنین ( جدت-آخه تو سیدی عزیز بابا )بود. با عمو محمد ( شوهر خالت)رفته بودیم دانشگاه شریف.برای همه دعا کردم مخصوصاً تو و مامانت( خدا دعاهامو اجابت کنه ان شا الله) صبح که میومدم سرکار تو و مامانی خواب بودید و من تنها رفتم سر کار. تو این چند سال هیچ وقت مثل امروز دلم نگرفته بود. آخه همیشه با مامانت می رفتم سرکار و این مدت هم که تنهایی می رفتم تا امروز به تنهاییم فکر نکرده بودم عوضش شب با ذوق میام خونه تا یه نظر ببینمتون. دعا کن پروژه کاری بابایی زود تموم شه در بست خدمت کنیم به شما و مامان مهربونت. میخوام یه اعترافی بکنم: راستش هنوزم مامانتو بیشتر از تو دوست دارم...
18 مرداد 1391

اولین بیرون رفتنمون باهمدیگه بیرون از دل من

ترانه جونم یکشنیه عصر با بابایی و مامان جون رفتیم پیش آقای دکتر مصاحب که متخصص اطفال هست. راستشو بخوای من و خاله هات هم پیش همین آقا دکتر بزرگ شدیم و پزشک ما هم بودن. خیلی خوش اخلاق و با تحربه هستن. اونجا تشکیل پرونده دادیم  نوبت بعدی هم برای دوهفته بعدش هست .انشاالله از این به بعد باید برای چک آپ بریم  پیش آقای دکتر مصاحب. تو رو کامل چک کردن و گفتن عالیه . فقط یک کوچولو زرد بودی که قطره مخصوص دادن که مشکلی نباشه. اون روز بعد از یک هفته من از خونه اومدم بیرون . عین آدمای چیز ندیده کلی اتوبان ها و خیابونا رو نگاه میکردم. انگار چند ساله که رنگ کوچه و خیابونو ندیده بودم. البته قبل از این شما دو سه بار تنهایی بدون من رفته بودی بیرو...
17 مرداد 1391

شاید نباید بگم

ترانه زندگیم. شاید نباید بگم شاید درست نباشه. ولی اونقدر دوستت دارم که نگو.شاید درست نباشه گفتنش ولی از همه چیز و همه کس تو دنیا بیشتر دوستت دارم.
17 مرداد 1391